قورباغه

امروز گربه سیاه همسایه رو دیدم که با دقت زیاد دورخیز کرد، روی دیوار پرید و در لابه‌لای برگها و حصار چوبی گم شد. من ظرف میشستم. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که از همون سوراخ نامرئی گذشت و دوباره در حیاط ما پیدا شد، با چیزی، تکه نانی شاید، در دهانش. رفتم پنجره دیگر که ببینم چه چیزی در دهان دارد که قورباغه بخت برگشته چشمانش را به من دوخت. چه التماسی. سالها بود که دیگر قورباغه‌ای در حیاط خودمان ندیده بودیم. سراسیمه در را به قصد عملیات نجات باز کردم که شاید گربه از ترس قورباغه را زمین بگزارد. ولی دیگر دیر شده بود. روی دیوار چوبی بود و بعد سقف انباری، یک پرش دیگر و دوباره ناپدید شد. من ماندم و شرمندگی.